شيطان بزرگ، شيطان كوچك (قسمت دوم)


اشرافيت يهود برخلاف آن‌چه ادعا مي‌شود هرگز با اقدام عملي از جانب مخالفان خود مواجه نبوده‌اند و در تورات هيچ‌گونه اشاره‌اي به قتل يهودي از جانب اقوام ايراني نمي‌شود كه آنان توجيهي براي چنين كشتاري داشته باشند. در كتاب استر به صراحت آمده «كسي با ايشان مقاومت ننمود زيرا كه ترس ايشان بر همه قومها مستولي شده». اين بدان معني است كه حتي در زمان اقدام يهوديان به قتل‌عام، مخالفان سلطه اشرافيت يهود بر اين سرزمين تواني براي مقابله نداشتند و مردمي كاملاً بي‌دفاع بوده‌اند؛ لذا پيچيدن نسخه‌اي مشابه آن‌چه در تاريخ باستان رخ نمود، تصور خامي بود كه صهيونيست‌ها در سر مي‌پروراندند. گرچه شرايط دربار پهلوي با دربارخشايارشا مشابهت كامل داشت و يهوديان در اين دو مقطع بر همه امور به صورت تمام و كمال مسلط بودند، اما آن‌چه صهيونيست‌ها از آن غافلند، رشد ملت‌هاست. ملت ايران در طول تاريخ به تجربياتي نايل آمده و شناختي كسب كرده بود كه به سهولت امكان تكرار جنايات گسترده از سوي فرزندان خلف همان اشرافيت يهود ممكن نبود. براي نمونه، هرچند آخرين رئيس موساد در تهران در ملاقات‌هاي متعدد، فرماندهان ارشد ارتش را تشويق و ترغيب به قتل‌عام مردم مي‌كرد. اما شبكه مردمي گسترش يافته به درون ارتش از آخرين برنامه و تمهيدات صهيونيست‌ها و آمريكايي‌‌ها مطلع مي‌شد و توان عموم جامعه را در مسير خنثي‌سازي آن فعال مي‌ساخت. ارتشبد عباس قره‌باغي در مصاحبه‌اي با احمد احرار در اين زمينه مي‌گويد: «در آن شب بيست و يكم ما خيلي چيزها فهميديم. بعضي‌ها هم بعداً خودشان اعتراف كردند. سرهنگ كيخسرو نصرتي در مصاحبه‌اي صريحاً گفت كه در شهرباني تلفن سپهبد رحيمي رئيس شهرباني و فرماندار نظامي را كنترل مي‌كرده‌اند و به مكالمات او گوش مي‌دادند و خبرها را به خارج مي‌رساندند. وقتي در سازمان‌هاي نظامي كه اساس كار بر انضباط است وضع چنين بوده باشد در جاهاي ديگر حتماً اين قبيل ارتباطات وجود داشته است و مخالفان از جريان كارها خبر پيدا مي‌كردند. در شب بيست و يكم بهمن، ستوني را كه شادروان سپهبد بدره‌اي تجهيز كرد و فرستاد، مخالفان باخبر بودند و در تهران‌پارس، در نقاط حساس، با آمادگي قبلي جلو ستون را گرفتند و با استفاده از نارنجك‌هاي آتش‌زا آنها را از بين بردند و فرمانده لشكر گارد، مرحوم سرلشكر رياحي روانش شاد، كه از افسران بسيار خوب ما بود، در همانجا كشته شد.» (چه شد كه چنان شد؟، بررسي وقايع سال‌هاي 1356 و 1357، ارتشبد عباس قره‌باغي، نشر آران، سانفرانسيسكو، سال 1999، صص77)
بنابراين ملت در اين مقطع ديگر بدين حد بي‌تجربه نبود كه اجازه دهد خواب صهيونيست‌ها برايش مجدداً تعبير شود. ضمن اين‌كه نهضت رهايي‌بخش از سلطه‌بيگانه اين‌بار به حدي گسترش يافته بود كه حتي عوامل مرتبط با صهيونيست‌ها در خلوت خويش نيز از عواقب همكاري با بيگانه آسايش نداشتند. احمد احرار در همين كتاب در مورد يكي از دلايل استعفاي شريف‌امامي كه آمريكا و اسرائيل به شدت به توانايي وي براي فرونشاندن خيزش مردم دل‌بسته بودند، مي‌گويد: «بعد از استعفاي آقاي شريف‌امامي بنده به اتفاق دو تن از دوستان (كه يكي از آنها فوت شده است) ايشان را در دفتر بنياد پهلوي ملاقات كرديم. ايشان حكايت مي‌كرد كه من با همسرم قرار گذاشته بوديم شب‌ها وقتي به منزل مي‌روم صحبت مسائل سياسي نشود كه لااقل در خانه آرامشي داشته باشيم و بتوانم استراحتي بكنم و براي كشمكش‌هاي روز بعد آماده شوم. آن شب وقتي به خانه رسيدم ديدم چشم‌هاي خانم از گريه سرخ شده است. نگران شدم كه چه اتفاقي افتاده است. همين كه پرسيدم چه خبر شده، ناگهان بغض خانم تركيد و با لحن عتا‌ب‌آميزي، همانطور كه نمايندگان مجلس به من حمله مي‌كردند شروع كرد به عتاب و خطاب كه پيرمرد، چرا استعفا نمي‌كني؟ تا كي بايد اين اوضاع ادامه داشته باشد و جوان‌هاي مردم كشته شوند؟... گويا اين حادثه در تصميم آقاي شريف‌امامي به استعفا بي‌اثر نبوده است.» (همان، ص101)
يكي از ويژگي‌هاي حركت مردمي (كه فقط در خيابان‌هاي پايتخت چهار ميليون نفر به حمايت از امام راه‌پيمايي مي‌كنند) آن بود كه عوامل دست نشانده كه بايد اجراي طرح‌هاي بيگانگان از جمله صهيونيست‌ها را دنبال مي‌كردند حتي در خلوت خود امنيت رواني نداشتند. اين جماعت به شدت از عواقب دست زدن به جنايت‌هاي هولناك هراسناك بودند. البته اين هراس منحصر به افرادي چون شريف‌امامي يا برخي فرماندهان ارتش نبود و صهيونيست‌ها نيز از اين‌كه خود مستقيماً درگير قتل‌عام گسترده مردم شوند نگراني‌هايي داشتند و ترجيح مي‌دادند تا برنامه‌هاي‌شان توسط آمريكايي‌ها يا محمدرضا پهلوي اجرا شود. براي نمونه، در مورد ترور امام چندين بار براساس آن‌چه در اين كتاب آمده از موساد خواسته مي‌شود به چنين جنايتي اقدام كند، اما پاسخ داده مي‌شود چنين اقداماتي در «مكتب ما» (!) جايي ندارد و اين‌گونه جلوه‌ مي‌‌كند كه گويا شاه كه خود و پليس مخفي‌اش در اين زمينه حرفه‌اي‌اند در تشخيص آدمكشان حرفه‌اي‌تر از خود و طرح چنين درخواستي از آنان دچار خطا شده‌اند: «در آن ايام پيامي به دست من رسيد مبني بر اينكه وزير دربار، به نمايندگي از طرف شاه خواهان آن است كه ما، اسرائيلي‌ها، دست به «اقدام لازم» عليه خميني بزنيم. براي درك مفهوم اين پيام و آن «اقدام لازمي» كه شاه خواهان عملي شدن آن در مورد خميني است، نيازي نبود تا حتماً بسيار هوشمند باشيد كه آنرا درك كنيد. هركسي به سهولت مي‌تواند حدس بزند كه چه «اقدامي» شاه را خشنود خواهد كرد. به فردي كه حامل اين پيام بود، شماره تلفن‌هاي ضروري را كه او خواهان دريافت آن بود، دادم و منتظر گام محتاطانه‌اي شدم كه حدس مي‌زدم به زودي خبر آن از طرف ستاد «موساد» در اسرائيل به ما خواهد رسيد.
هنوز چند روزي نگذشته بود كه دوستم، آقاي «دال» (از ستاد موساد در اسرائيل) به تهران رسيد و بلافاصله با وزير دربار ديدار كرد و افزون بر پيام تشويق‌آميزي براي دادن قوت قلب به شاه كه حكومت را رها نكند و مقاومت نمايد، به وزير دربار با ظرافت پاسخ داد كه آن «اقدام» مورد نظر شاه، جايي در مكتب ما ندارد و موساد اين كار را نخواهد كرد.» (ص203) در فراز ديگري درخواست محمدرضا پهلوي و بختيار از موساد براي به قتل رساندن امام، آشكارتر مطرح مي‌شود، اما اين‌بار نيز پاسخ، منفي است: «در ادامه آن شب يكي از دوستانمان با ما وارد گفتگو مي‌شود و سخناني را كه مستقيماً از زبان شاه و بختيار شنيده است، به آگاهي ما مي‌رساند. خلاصه سخنان آن دو مربوط به خطر بسيار بزرگي است كه هر دوي آنها از ادامه بقاي خميني و احتمال بازگشت او به ايران احساس مي‌كنند... اين دوست، اشارات ظريف و حتي آشكاري دارد و مي‌خواهد بداند كه چگونه مي‌تواند بر مانعي بنام خميني غلبه كرد! بعد از مدتي، فردي، كه بهتر است نام او را ذكر نكنم، به من مراجعه مي‌كند، مي‌خواهد مرا وادار كند كه به ملاقات شخص شاه، با حضور بختيار بروم، تا از زبان هر دوي آنان مستقيماً درخواست آنها را از اسرائيل بشنوم كه «در مورد خميني كاري بايد كرد»! اذعان مي‌كنم كه وسوسه براي ملاقات شاه و بختيار مي‌تواند اغوا كننده باشد. ولي وظيفه ايجاب مي‌كند كه از زير بار آن شانه خالي نمائيم.» (ص271)
آيا واقعاً محمدرضا در تشخيص توانمندي موساد براي ترور و كشتار دچار خطا شده بود و در مكتب موساد جايي براي آدم‌كشي وجود ندارد يا اين‌كه در مواجهه با پديده خيزش ملت ايران كه به تعبير تسفرير كاملاً استثنايي بود هر يك از قدرت‌هاي دخيل در حمايت از پهلوي‌ها سعي مي‌كرد مسئوليت جنايت به نام ديگري به ثبت رسد؟ اسرائيلي‌ها تمايل داشتند آمريكايي‌ها چون سال 32 عواقب كودتايي ديگر را بپذيرند. واشنگتن تمايل داشت كه محمدرضا پهلوي هزينه سركوب را بپردازد. پهلوي دوم تمايل داشت اسرائيلي‌ها كه از قِبَل حكومت وي سودهاي نجومي مي‌بردند در شرايط بحران به ميدان بيايند و مسئوليت برخي «اقدامات لازم» را بر‌عهده گيرند، اما هر يك قتل‌عام گسترده مردم ايران را با منافع دراز مدت خود در تعارض مي‌ديد. محمدرضا هنوز خواب ادامه حكومت را مي‌ديد و تمايل داشت سالم از ايران بگريزد تا حاميانش، وي يا دستكم فرزندش را بر سر قدرت نگه دارند؛ لذا كشتار ميليوني در ايران كه با ترور امام كليد مي‌خورد همه اين آرزوها را بر باد مي‌داد. اسرائيلي‌ها نيز كه در منطقه مشروعيتي نداشتند و تود‌ه‌هاي مسلمان آنان را بحق غاصباني مي‌دانستند كه بر منطقه به زور سلاح تحميل شده‌اند بخوبي بر اين واقعيت واقف بودند كه كشتار ميليوني مسلماناني كه محبوبيت فوق‌العاده‌اي در جهان اسلام يافته‌اند، قادر است ريشه صهيونيسم را در منطقه بخشكاند. آمريكايي‌ها هم مايل نبودند درگير بحراني به مراتب خطرناك‌تر از ويتنام شوند.
در واقع از آنجا كه پذيرش مسئوليت كشتار وسيع در ايران براي كاخ سفيد بسيار مخاطره‌آميز بود؛ لذا به محمدرضا براي كشتار بيشتر روحيه مي‌دادند: «مطلب ديگري هم آن روز ايشان [شريف‌امامي] گفت و آن اين بود كه اعليحضرت با من صحبت كردند و گفتند از طرف كارتر تلگرافي يا پيامي برايشان رسيده و رئيس‌جمهور آمريكا قوياً و قاطعاً گفته است هر تصميمي شاه ايران براي استقرار نظم و امنيت بگيرد آمريكا از آن حمايت خواهد كرد. يادم هست كه متن آن پيام يا تلگراف را ايشان همراه داشتند و خواندند... اين را هم ضمناً اضافه كرده بود كه ما هيچ راه‌حل خاصي به شما پيشنهاد نمي‌كنيم. هر چه را شما تشخيص بدهيد و تصميم بگيريد تأييد خواهيم كرد. آقاي شريف‌امامي گفت بعد از اظهار اين مطلب اعليحضرت به من فرمودند حالا بايد دولتي كه جنبه نظامي داشته باشد تشكيل دهيم تا بتواند نظم را برقرار كند» (چه شد كه چنان شد؟ بررسي وقايع سال‌هاي 1356 و 1357، مصاحبه احمد احرار با ارتشبد قره‌باغي، نشر آران، سانفرانسيسكو، سال 1999 صص 3-102)
اسرائيلي‌ها نيز به نوبه خود از محمدرضا پهلوي و سپس واشنگتن انتظار اقدام قاطعانه‌تر داشتند و آنان را بدين‌منظور تحت فشار قرار مي‌دادند: «بارها و بارها از خود پرسيديم آيا حكومت خط قرمزي دارد كه عبور از آن، موجب شود كه شاه خنجر صيقل شده را بيرون كشد و حتي به بهاي بسيار سنگين ريخته شدن خون‌هاي بسياري، اوضاع را به كنترل خود درآورد؟» (ص275) اما محمدرضا پهلوي در آن شرايط مي‌دانست كه با كشتار چند صدهزار نفري، قيام مردم خاموش نخواهد شد؛ به ويژه اين‌كه در مقام مقابله با اين نهضت هرچه بيشتر كشتار ‌كند بر ابعاد قيام مردم افزوده خواهد گرديد. ديكتاتور مستأصل شده اين مطلب را به صراحت به مشاور خانم فرح ديبا اعلام مي‌دارد: «در اين موقع، شاه كه گوئي ناگهان به وخامت اوضاع پي برده باشد، با حالتي منفعل و تسليم شده به سمت من خم شد و گفت: ‌«با اين تظاهركنندگاني كه از مرگ هراسي ندارند چه كار مي‌توان كرد، حتي انگار گلوله آنها را جذب مي‌كند.
- دقيقاً به همين دليل است كه ما نمي‌توانيم به كمك نظاميان آنها را آرام سازيم.» (از كاخ شاه تا زندان اوين، احسان نراقي، ترجمه سعيد آذري، انتشارات رسا، چاپ دوم، سال 1372، ص154)
ارتشبد قره‌باغي نيز بر اين نكته معترف است كه قيام سراسري سال‌هاي 56 و57 با خيزش‌هاي قبل از آن كاملاً متفاوت بوده است و سركوبي و كشتار نه تنها منجر به مهار آن نمي‌شد بلكه عزم مردم را بر سرنگوني ديكتاتوري و رهايي از سلطه بيگانه را جزم‌تر مي‌كرد. البته آمريكايي‌ها و صهيونيست‌ها نيز بر اين امر واقف بودند؛ به همين دليل نيز نمي‌خواستند مسئوليت اين ريسك بسيار بالا را برعهده گيرند و الا اگر همچون سال 1332 معتقد بودند با كودتا و كشتار مي‌توانند مردم را از صحنه دور سازند قدرتمندانه خود وارد عمل مي‌شدند، اما در جريان انقلاب اسلامي همه متفق‌القول بودند كه با مقوله متفاوتي مواجهند: «ارتشبد قره‌باغي- دو نكته را لازم به يادآوري مي‌دانم: يكي مقايسه 15 خرداد با وقايع سال 56 و 57. اين دو تا را نمي‌توان با هم مقايسه كرد. من در سال 1342 فرمانده دانشكده نظامي بودم و از جريانات تا حدودي اطلاع داشتم. واقعه 15 خرداد مسبوق به تداركات و زمينه‌هاي آنچناني نبود. حادثه محدود و كوچكي بود. حالت يك انفجار محلي و موضعي داشت... اين حركت را مي‌شد با سرعت و قاطعيت از بين برد و بر آن مسلط شد. البته قاطعيت را منكر نيستم. اگرقاطعيت در كار نبود همان هم مي‌توانست دامنه پيدا كند ولي اوضاع مملكت در خرداد 42 به هيچ وجه با اوضاع سالهاي 56 و 57 قابل مقايسه نبود.» (چه شد كه چنان شد؟ بررسي وقايع سال‌هاي 1356 و 1357، مصاحبه احمد احرار با ارتشبد قره‌باغي، نشر آران، سانفرانسيسكو، سال 1999، ص12) البته اين‌گونه نبود كه قيام مردم در سال 42 يا نهضت ملي شدن صنعت نفت، انفجار محلي باشد بلكه اين جنبش‌ها نيز سراسري ارزيابي مي‌شد، اما آگاهي‌هاي مردم نسبت به پهلوي‌ها و آمريكا چندان عميق نبود؛ لذا برخي ترفندها موجب ايجاد افتراق در صفوف مردم مي‌شد، اما در دهه 50 مردم به شناختي نايل آمده بودند كه آمريكايي‌ها به هر حيله‌اي متوسل مي‌شدند كار ساز نمي‌افتاد. ملتي متحد و راسخ در حفظ عزت خويش به هيچ وجه قابل سركوب نيست. براي درهم شكستن يك ملت ابتدا افراد را متفرق مي‌سازند سپس به زير سلطه درمي‌آورند اعتماد مردم به شخصيتي وارسته و دلسوز چون امام خميني موجب شده بود كه همه اقشار جامعه به صحنه مبارزه بيايند.
مردم رهبري انقلاب را دستكم از سال 42 به اين سو در صحنه‌هاي مختلف آزموده بودند. زماني كه آمريكايي‌ها اصرار داشتند كاپيتولاسيون را به ايران تحميل كنند تنها شخصيتي كه صادقانه به ميدان آمد و از عزت و كرامت ملت ايران دفاع كرد، او بود. حتي وابستگان به غرب نيز كاپيتولاسيون را نماد آشكار از تحت سلطه بودن ايران و تحقير ملت مي‌دانستند، اما رهبران سياسي و مليون ترجيح دادند هزينه مخالفت را نپردازند. تنها امام خميني بود كه هزينه حكم اعدام و سپس تبعيد را براي دفاع از استقلال مردم به جان خريد. همين صداقت كه موجب آگاهي هرچه بيشتر مردم و شناخت بيشترشان از آمريكا و دست نشانده‌اش در ايران شده بود موجب گرديد به گرد اين رهبر كه در طول دو دهه مبارزه محك خورده بود، جمع شوند. حتي رئيس ستاد منطقه‌اي موساد در تهران نيز بر اين واقعيت معترف است: «ما به هم مي‌گوئيم آرامش ظاهري اين جمعيت عظيم، «آرامش قبل از طوفان» است. جمعيت عظيم به هيولايي مي‌ماند كه تكان مي‌خورد. از هر قشر و طبقه‌اي كه تصور كنيد به راه‌پيمائي آمده‌اند: مذهبيون رئيس‌دار و بي‌رئيس، طبقات مرفه‌تر جامعه و ضعفا، مهندسين، معلمين، وكلا، صاحبان هر حرفه و صنعت، دانشجويان، دانش‌آموزان، پزشكان و پرستاران، زنان خانه‌دار، بازنشسته‌ها، و به عبارتي ديگر، طايفه عظيمي كه دست پخت خميني است.» (ص246)
در واقع بحق همه اقشار جامعه ايران امام خميني را تبلور عزت و استقلال كشور يافته و با او هم‌پيمان گشته بودند؛ بنابراين با به قتل اين رهبر كه براساس باورها، انديشه‌ها و عملكرد مورد پذيرش همگان، ملت ايران را متحد و يكپارچه ساخته بود نه تنها خيزش پايان نمي‌يافت بلكه طغيان ايرانيان عليه سلطه‌ طلبان براي دست‌يابي به استقلال به سرعت به نقطه اوجش مي‌رسيد و ساير ملت‌هاي با شرايط مشابه نيز انتخاب مشابهي مي‌كردند. نكته‌ قابل تأمل در اين زمينه اين‌كه آخرين رئيس موساد در زمان نگارش خاطرات خويش از ترور نكردن امام ابراز پشيماني مي‌كند: «نكته ديگري كه بايد آن را نيز به زبان آورد، اين پرسش است كه بسياري، از جمله من در بررسي‌هاي پيرامون عبرت‌گيري از واقعه انقلاب ايران و ظهور خميني، از خود مي‌پرسيم؛ اين كه اگر هر عاملي، ايراني يا غربي، تلاش مي‌كرد كه روند تاريخ ايران را هنگامي كه هنوز احتمال انجام آن وجود داشت تغيير دهد، چه مي‌شد؟ به عبارت ديگر، آيا لازم نبود كه خميني را «ساكت كرد» و او را از راه برداشت تا مانع از وقوع انقلاب شد؟ با گستاخي و شهامت روشن‌تري بنويسم، آيا ضروري نبود كه او را نابود كرد.» (ص505)
در اين زمينه بايد خاطرنشان ساخت اولاً در همان زمان هم آقاي تسفرير تحقق چنين جنايتي را دنبال مي‌كرده است. دستكم بنا به روايت خودش از فرمانده نيروي هوايي ايران قول ارتكاب آن ‌را مي‌گيرد. ثانياً رئيس سازمان امنيت فرانسه در سفري اضطراري به تهران به صراحت به محمدرضا پهلوي اعلام مي‌دارد ما مي‌توانيم يك شب به مأموران خود در نوفل‌لوشاتو بگوييم به آسمان نگاه كنند تا مأموران ساواك آزادانه عمل نمايند. با اين وجود دستگاه ديكتاتوري آماده پذيرش مخاطرات چنين اقدامي نبود. موساد هم درخواست‌هاي مكرر رسمي ساواك و پهلوي دوم را براي ترور امام، با اين پاسخ كه چنين اعمالي در «مكتب ما» جايي ندارد، رد مي‌كند، كه صد البته دليل رد آن از سوي اين سازمان (كه در امر ترور كارآمدترين سازمان جهاني است) صرفاً گريز از آثار و تبعات چنين جنايتي است. ثالثاً دستكم اعترافات تلويحي آخرين رئيس موساد در تهران نشان مي‌دهد ترور شخصيت‌هاي مسلماني كه طغيان چند ميليون انسان مصمم را به دنبال نداشته، از سوي آنها صورت گرفته است. براي نمونه: «در ژوئيه 2003 ايالات متحده شوراي دولتي موقت براي اداره امور عراق برپا كرد كه در برگيرنده 13 شيعه و نيز پنج سني، پنج كرد، يك تركمن و يك آشوري بود. آيت‌الله حكيم نمايندگان بارزي در مجلس داشت و خود هرچند در مصاحبه با رسانه‌هاي گروهي پيام‌هاي نسبتاً آرام كننده‌اي مي‌فرستاد، اما هنوز در برخورد با او و يارانش مي‌بايست احتياط زيادي به عمل مي‌آمد. مگر نه آن كه خميني نيز در ايام تظاهرات و قيام عليه شاه، پيام‌هاي‌آرام بخش‌ مي‌فرستاد و با به‌كارگيري شيوه‌هاي خدعه و تقيه، ملت ايران را به بيراهه برد؟ در پي نوشتن اين جملات، آيت‌الله محمدباقر حكيم همراه با حدود يكصد نفر از نمازگزاران در يك بمب‌گذاري دهشتناك و انفجار سهمگين يك اتومبيل مملو از مواد تخريبي، به هنگام خروج از مسجد امام علي در شهر نجف كشته شد.» (ص515)
خواننده كتاب با اين سخن جسارت‌آميز از زبان رئيس‌ موساد در تهران كه «ما بايد احتياط بيشتري در مورد امام مي‌كرديم و هزينه‌ ترور او را مي‌پذيرفتيم» آشناست: «در آن روزها شايد ما نيز جانب احتياط را از دست داده و منتظر آمدن خميني بوديم... اما اكنون با قاطعيت بايد گفت كه مي‌بايست بيشتر از اينها احتياط مي‌كرديم.» (ص308) وقتي خواننده همين تعبير را در مورد آيت‌الله حكيم مي‌شنود ترديد نمي‌كند كه جنايت حرم امام علي(ع) كه به شهادت اين شخصيت بزرگ عراقي و جمعي از شيعيان نمازگزار انجاميد كار موساد بوده است؛ زيرا عبارت «در برخورد با او و يارانش مي‌بايست احتياط زيادي به عمل مي‌آمد» واقعيت را كاملاً روشن مي‌سازد. نمونه ديگر، ماجراي ربودن امام موسي صدر است: «يك روحاني پرجذبه، از ريشه و تبار ايراني، بنام موسي صدر كه برادرزاده‌اش به عقد و همسري احمد، فرزند خميني درآمد، با به‌كارگيري «خدعه»، شاه و ساواك را دچار مشكلات زيادي كرد.» (ص57) در فراز ديگري رئيس موساد در تهران درخواست ساواك را براي كسب اطلاعات بيشتر در مورد امام موسي صدر توسط ژنرال فولادي مطرح مي‌سازد: «فولادي سپس ديدگاه مرا جويا شد و دو پرسش ديگر را مطرح كرد. در پرسش نخست نظر من را درباره «امام موسي صدر» كه تازه ماجراي ناپديد شدن او رخ داده بود، جويا گرديد. معلوم نبود «امام موسي صدر» زنده است يا مرده! من گفتم كه ما اين پرسش را بررسي خواهيم كرد. پرسش ديگر او نظر ما را پيرامون مكان تبعيد آيت‌الله خميني در نجف عراق جويا مي‌گرديد. او مي‌گفت ساواك بر اين باور است كه فتنه اصلي از خميني برمي‌خيزد و اخيراً نيز شعله فتنه‌گري خود را بالاتر برده، و مي‌گفت كه بايد از عراق قوياً خواسته شود كه او را از نجف به جاي ديگر اخراج كند. مسلم است كه من از اختيارات كافي براي موضع‌گيري در مورد اين پرسش حساس و مهم برخوردار نبودم.»(صص6-175) پيگيري مسئله امام موسي صدر توسط ساواك از طريق موساد مي‌تواند دستكم نشان از اشراف اين سازمان بر اين امر داشته باشد. البته در اين خاطرات، آقاي تسفرير علي‌رغم اهميت موضوع ترجيح مي‌دهد در زمينه پاسخ موساد به سؤال ساواك، سكوت كند؛ زيرا انعكاس توضيحات تل‌آويو نيز مي‌تواند نقش موساد را در اين جنايت كاملاً روشن سازد؛ بنابراين درخواست‌هاي مكرر رژيم پهلوي از موساد براي ترور امام دقيقاً بر اساس شناخت قابليت‌هاي آن و مأموريت‌هايي كه پيش از آن براي محمدرضا پهلوي انجام مي‌داد صورت مي‌گرفت. اذعان امروز تسفرير كه بايد آن روز امام را ترور مي‌كرديم مؤيد اين واقعيت است كه تنها عامل بازدارنده موساد از چنين اقدام هولناكي آگاهي از اين مسئله بود كه اسرائيل خود را وارد باتلاقي مي‌سازد كه خروج از آن كاملاً غيرقابل پيش‌بيني است. آن‌چه در زمينه ترور امام، امروز به زبان آخرين رئيس موساد در تهران مي‌آيد وقاحت صهيونيست‌ها را كاملاً روشن مي‌سازد و توهين آشكار به همه كساني است كه آگاهانه امام را به عنوان نماد رشادت، صداقت و سلامت برگزيده بودند: «هيچ انسان عاقلي نمي‌بايست از نابودي خميني ماتم زده شود».(ص506)
ميزان اين وقاحت زماني روشن‌تر مي‌شود كه اعتراف وي را دربارة جايگاه امام در ميان ملت‌ها حتي در زمان رحلتش مرور كنيم: ‌«واقعه مرگ خميني به آئين و رويداد عظيمي كه تمام جهانيان را شگفت‌زده كرد، مبدل شد. اين حادثه از هر نظر كه به آن مي‌نگريستند، به راستي در تاريخ بشريت كم‌نظير بود. بسياري از ملت ايران و ميليون‌ها نفر از مسلمانان سراسر جهان در سوگ او شكستند و داغدار شدند. داغ عميقي بر دل پيروان او نهاده شد. عزاداري كه براي او صورت گرفت چنان گسترده و توأم با احساسات حقيقي بود كه كمتر مسلماني در تاريخ اين احساسات پاك نصيب او شده است. حضور ميليون‌ها نفر از مردم در خيابان‌هاي تهران كه پايتخت را به صورت امواج مردمي سياه‌پوش مبدل كرده بود، بيان‌گر وجود احساسات بسيار عميق ميان مسلمانان نسبت به او بود.» (ص494)
اين ميزان تجليل از امام خميني مربوط به زماني است كه ده سال از ايجاد حكومت اسلامي گذشته و علي‌القاعده برخي نارسايي‌هاي ناشي از عملكرد مجريان در اداره جامعه مي‌توانست در ميزان ارادت مردم نسبت به رهبري انقلاب تأثيرگذارد، همچنين بايد توجه داشت كه سوگ ميليون‌ها نفر در فقدان امام، ناشي از فوت طبيعي اين شخصيت جاودانه است و لذا به طور قطع اين احساسات بي‌نظير در صورتي‌كه موساد به خود جرئت مي‌داد و اقدام به ترور امام مي‌كرد، ده چندان مي‌شد. خواننده كتاب مي‌تواند به خوبي در مواجهه با اين اعتراف در مورد ميزان محبوبيت امام در ميان ملت‌ها به ويژه ملت ايران دريابد كه موساد صرفاً به دليل ترس از خشم ملت‌ها مسئوليت ترور امام را برعهده نگرفت؛ لذا دليل اين‌كه ملت‌هاي معترض به ستم صهيونيست‌ها در سراسر جهان ديوانه معرفي مي‌شوند بايد در جاي ديگري دنبال شود و آن جز توجيه تشديد ترورهاي آينده در ميان حاميان غربي صهيونيست‌ها، نيست. به طور قطع افزايش توسل به شكنجه و ترور در ميان كشورهاي اسلامي سقوط خشونت پيشگان را تسريع خواهد كرد. صهيونيست‌ها به جاي اين‌كه از سقوط دست نشانده غرب در ايران درس بگيرند بر ميزان قتل و كشتار علني در سرزمين‌هاي فلسطين و مخفي در شكنجه‌گاه‌هاي ساير دست نشاندگان در كشورهاي عربي و اسلامي افزوده‌اند؛ كشورهايي چون اردن، قطر و ... كه همچون محمدرضا پهلوي به آموزش‌ها و تجربيات صهيونيست‌ها در مقابله با استقلال‌طلبي ملت‌هايشان از سلطه آمريكا، متكي‌اند، با تشديد خشونت نه تنها قادر به غلبه بر اراده ملت‌هايشان نخواهند بود بلكه تجربه ايران براي آنان نيز تكرار خواهد شد. صهيونيست‌ها با ترور شخصيت‌هاي برجسته صرفاً نحوه رسيدن ملت‌ها به نقطه انفجار را تغيير مي‌دهند. البته بايد در نظر داشت كه صهيونيست‌ها براي حفظ موقعيت خود در ميان كشورهاي غربي حامي ايجاد پايگاهي به نام »اسرائيل» در خاورميانه دو راه در پيش گرفته‌اند؛ اول آنكه مسئوليت سقوط محمدرضا پهلوي را متوجه سياست‌هاي كارتر شوند و عملكرد دولت وي را در اين زمينه زير سؤال ببرند. دوم آن‌كه با جسارت، ترور نشدن امام خميني را در آن زمان خطا اعلام نمايند تا راه براي بروز قابليت‌هاي موساد در آينده گشوده‌تر گردد. آيا در حقيقت صهيونيست‌ها معتقدند با حذف فيزيكي شخصيت‌هاي برجسته ملت‌هاي منطقه، براي هميشه مي‌توانند اربابي خود را بر آنان تحميل كنند؟ بعد از پيروزي انقلاب اسلامي در ايران، اسرائيلي‌ها با اين استدلال كه من‌بعد هر شخصيت برجسته را در همان آغاز مطرح شدن مي‌بايست از ميان برداشت، با وقاحت تمام، مسئوليت ترور شيخ احمد ياسين در فلسطين، آيت‌الله محمدباقر حكيم در عراق و... را به عهده گرفتند. اما آيا با تشديد كشتار و شكنجه و فرافكني نتيجه عملكردهاي خشونت‌طلبانه خويش قادر خواهند بود اعتماد غرب را مجدداً به پايگاهي كه به منظور حفاظت از منافع سرمايه‌داران اروپايي و آمريكايي ايجاد شد، جلب نمايند؟ قطعاً پاسخ اين سؤال كه در شرايط انفجارآميز خاورميانه متجلي است، براي طالبان خشونت‌ بيشتر، رضايت‌بخش نخواهد بود؛ زيرا از يك سو بايد به اين نكته توجه داشت كه شخصيت‌هاي جهان اسلام صرفاً رهبراني كاريزما نيستند كه توانمندي‌هاي فردي‌شان توده‌ها را به گرد آنان جمع كرده بلكه اين والامقامان، منادي انديشه و تفكري‌اند كه با شهادتشان در راه ترويج آن تفكر، گسترش انديشه رهايي‌بخش‌ را تسريع مي‌كنند. از سوي ديگر صهيونيست‌ها هرگز قادر نخواهند بود نقش خود را در دامن زدن به خشونت‌هاي ساواك و به‌طور كلي اختناق سياه در ايران دوره پهلوي و همچنين تشويق و ترغيب افسران عالي‌رتبه به كشتار بيشتر مردم به‌پاخاسته در برابر ديكتاتوري از تاريخ پاك كنند. حتي در آن زمان همه صاحبان انديشه سياسي و حتي وابستگان به دربار و غرب معتقد بودند كه جنايات ساواك و فشارها و تحقيرها بر ملت‌ ايران، جامعه را به‌سوي انفجار سوق خواهد داد. هرچند آمريكايي‌‌ها اين مسئله را بسيار دير فهميدند، اما اسرائيلي‌ها كه موجوديتشان با سركوب و اشغالگري عجين شده است، هرگز نمي‌خواهند به اين واقعيت اعتراف كنند. براي نمونه، رئيس سازمان برنامه و بودجه دهه چهل در اين زمينه مي‌نويسد: «وقايعي كه سرانجام منجر به انقلاب ايران شد، به‌حدي سريع انجام گرفت كه حيرت‌انگيز بود. همان‌طور كه قبلاً گفته شد، هميشه اعتقاد داشتم دولت آمريكا و دولت انگليس با توجه به حساسيتي كه شاه نسبت به نظر آنها داشت قادر بودند او را وادار به انجام اصلاحات ضروري بنمايند و از وقوع چنين انفجاري جلوگيري كنند، چون قدرت شاه بيشتر به اتكاي حمايت آمريكا بود. ولي به هيچ وجه نمي‌توانستم حدس بزنم روزي قدرت به‌دست روحانيون بيافتد. نارضايتي عمومي و پيدا شدن شخصي مصمم مانند آيت‌الله خميني از يك طرف، و ضعف شاه و عدم سياست روشني از سوي كارتر و دولت آمريكا از طرف ديگر دست به‌دست هم دادند و شرايطي به‌وجود آوردند كه منجر به انقلاب گرديد.» (خاطرات ابوالحسن ابتهاج، به كوشش عليرضا عروضي، انتشارات پاكاپرينت، سال 1991، جلد دوم، ص560) ابتهاج كه ارتباط ويژه‌اي با انگليسي‌ها و سپس با آمريكايي‌ها داشت و بعد از كودتاي 28 مرداد با توافق هر دو كشور به رياست سازمان برنامه‌ و بودجه گماشته شد، در فرازي ديگر مي‌گويد: «در ملاقات با او (راجر استيونز، معاون وزير خارجه انگليس) وضع ايران را تشريح كردم و گفتم شما و آمريكايي‌ها با پشتيباني از روش حكومت ايران مرتكب گناه بزرگي مي‌شويد؛ چون مي‌دانيد چه فسادي در ايران وجود دارد. مي‌دانيد كه مردم ناراضي هستند، ولي حمايت شماست كه باعث ادامه اين وضع شده است و نتيجتاً تمام مردم ايران نسبت به انگليس و آمريكا بدبين شده‌اند... استيونز در جواب گفت درست كه اوضاع و احوال ايران رضايت‌بخش به نظر نمي‌آيد، ولي به‌قول ما «شيطاني كه مي‌شناسيم از شيطاني كه نمي‌شناسيم بهتر است.»(همان ص527)
حاميان محمدرضا پهلوي به‌صراحت او را شيطان مي‌دانستند، اما چه كساني بيش از همه صفات شيطاني را در اين دست‌نشانده بيگانه در ايران تقويت مي‌نمودند؟ خواننده كتاب «شيطان بزرگ، شيطان كوچك» به‌سهولت از زبان خود صهيونيست‌ها بر اين واقعيت واقف مي‌شود كه حتي در زماني كه آمريكايي‌ها به‌دنبال آن بودند تا ساواك حفظ ظواهر را بنمايد، عوامل موساد تلاش داشتند تا بر ميزان خشونت و سركوب اين سازمان مخوف بيفزايند: «من اصرار مي‌ورزيدم؛ البته با ظرافت كه مرتباً با ژنرال‌ها، چه از ساواك و چه از ركن اطلاعات نظامي ملاقات‌هاي متعدد داشته باشم.» (ص175) اين مقام برجسته موساد در همين حال از اين‌كه آمريكايي‌ها مانند آن‌ها نظاميان را تشويق به سركوب نكرده بودند و از تجربيات اسرائيلي‌ها در اين زمينه استفاده نمي‌كردند انتقاد مي‌كند: «در 21 دسامبر 1978، ‌روزنامه «نيويورك تايمز» در مقاله‌اي- با استناد به منابع اطلاعاتي آمريكا- ارزيابي كرد كه شاه هنوز كمند قدرت را محكم در دست دارد و مي‌تواند ده پانزده سال ديگر در قدرت بماند! مايه حيرت نيز بود كه فصل‌نامه «اكونوميست رويو» هر سال، پي‌درپي تاكيد مي‌كرد كه ايران يكي از باثبات‌ترين كشورهاي جهان است كه به‌سرعت به‌سوي پيشرفت و عمران مي‌رود! در ماه اوت آن تابستان، در حالي كه من و همكارانم در سفارتمان در تهران تلاش مي‌كرديم اوضاع و رويدادهاي جاري ايران را درست ارزيابي كنيم و بفهميم كه كار به كجا خواهد كشيد، شاه خود تعطيلات تابستان را با دو ميهمان بلندپايه و مهمش، يكي ملك‌حسين پادشاه اردن هاشمي و ديگري كنستانتين پادشاه تبعيدي يونان سپري مي‌كرد... سفير ايالات متحده در ايران، ساليوان نيز در حال گذراندن تعطيلات تابستاني بود و به وطن خود بازگشته بود و فقط اوايل سپتامبر مرحمت فرموده و به تهران بازگشت. هنگامي كه اوضاع، ديگر به وخامت گراييده بود و در پي هماهنگي‌هايي كه ميان مقامات ما در اسرائيل با آمريكايي‌ها صورت گرفت، اوري لوبراني (سفير سابق اسرائيل در ايران) به ايالات متحده اعزام شد.» (ص174) در اين فراز، آقاي تسفرير صرفاً مي‌خواهد بگويد آمريكايي‌ها خطاي فاحشي مرتكب شدند و كمتر به اسرائيلي‌ها در ايران اتكا كردند. اين ادعاي خلاف واقع در فرازهاي ديگر كتاب نيز تكرار شده است: «هرچند به‌شدت مي‌خواهم از دادن تذكر خودداري كنم، اما نمي‌توانم شكيبايي را نيز حفظ كرده و نگويم كه آيا بهتر نبود آمريكايي‌ها حداقل با اسرائيلي‌هاي با تجربه‌اي مانند «دان شومرون» و «اهورباراك» در طراحي اين عمليات يك مشورتي مي‌كردند؟ پس اتحاد و دوستي براي چه موقعي است؟ ما كه خرده تجربه‌اي داريم! هرچند به پاي آمريكاي پهناور و ابرقدرت از حيث نظامي و امنيتي نمي‌رسيم، ولي شايد توانايي ما نيز دقيقاً نهفته در همين نكته باشد!»(ص469)
آيا هيچ محققي را مي‌توان يافت كه تأييد كند اگر آمريكايي‌ها در ايران به اسرائيلي‌ها اتكاي بيشتري مي‌كردند، رژيم پهلوي حفظ مي‌شد؟ به‌عكس، آن‌چه در چنين آثار مكتوبي سعي در كتمانش مي‌شود عواقب باز گذاشته شدن دست اسرائيلي‌ها در امور ايران توسط كاخ سفيد است. آقاي تسفرير با انتقاد از مطالب تملق‌آميز مطبوعات آمريكايي در مورد اقتدار و قدرت محمدرضا پهلوي و اين‌كه وي ايران را به سوي ترقي پيش مي‌برد، سعي دارد بي‌خبري واشنگتن را از واقعيت‌هاي ايران به رخ بكشد. اولاً خوب است از اين مقام عالي‌رتبه موساد سؤال شود كه در اين ايام، مطبوعات اسرائيلي چه مطالبي را از اوضاع ايران منتشر مي‌ساختند؟ آيا خبر از فقر و بيچارگي ملت ايران مي‌دادند؟ آيا جامعه را به علت خفقان و كشتار و شكنجه ساواك در آستانه انفجار ترسيم مي‌نمودند؟ پاسخ به اين سؤالات منفي است. كمترين انتقادي در رسانه‌هاي اسرائيل از رژيم شاه نمي‌شد. ثانياً خوب است رئيس موساد در ايران بداند كه مطالب تملق‌آميز در مطبوعات غرب از محمدرضا پهلوي نيز به ‌همت صهيونيست‌ها درج مي‌شده است: «ما از حساسيتهاي دستگاه سياسي ايران در برابر رسانه‌هاي باختر (غرب) آگاه بوديم و مي‌دانستيم كه سران ايران مي‌خواهند در باخترزمين چهره‌اي پسنديده از خود نمايش دهند... رفته‌رفته شمار نوشته‌هايي كه به‌همت و ياري ما در رسانه‌هاي جهان چاپ مي‌شود فزوني مي‌گيرد‌؛ تا جايي‌ كه كيا (رئيس اطلاعات ارتش) از من خواسته بريده روزنامه‌هاي گوناگون را برايش ترجمه كنيم تا هر روز صبح زود در كاخ سعدآباد به‌دست شاه برساند... روزي شاه به‌شوخي به كيا گفته است: خواهي ديد روزي سفراي ما در همه كشورهاي جهان دست‌آوردهاي اسرائيل را در روزنامه‌هاي دنيا به حساب خودشان خواهند گذارد و به آن افتخار خواهند كرد. نمي‌دانند كه ما از پشت پرده آگاهيم و داستانها را مي‌دانيم.» (يادنامه، مئيرعزري، ترجمه ابراهام حاخامي، چاپ بيت‌المقدس، سال 2000، جلد1، ص211) اعتراف كننده به چنين امري كسي نيست جز سفير اسرائيل در ايران كه شانزده سال در همه زمينه‌ها خدمات ويژه‌اي (؟!) به دربار پهلوي مي‌دهد؛ بنابراين يكي از علل عمده غفلت مقامات آمريكا از فجايع گوناگوني كه در ايران دوران پهلوي مي‌گذشت، صهيونيست‌ها بودند. جالب اين‌كه جناب سفير اذعان دارد با پرداخت رشوه توانسته بودند واقعيت‌هاي ايران را در جهان وارونه جلوه دهد. اما همين رسانه‌ها كه به رشوه‌ گرفتن و به‌ نفع پهلوي نوشتن عادت كرده بودند، در مقابل تظاهرات ميليوني مردم ايران در سالهاي 56 و 57 كه در آن به‌صراحت از ديكتاتوري پهلوي ابراز انزجار مي‌شد نتوانستند رويه متداول و دلخواه محمدرضا پهلوي و صهيونيست‌ها را ادامه دهند: «توانستيم چهره شاه ايران را در ديدگاه مردم آمريكا، رهبري جلوه‌ دهيم كه شيفته پيشرفت مردمش مي‌باشد و در اين راه از برداشتن هيچ گامي خودداري نمي‌كند. در بخش بررسي‌ي ‌پيوندم با خاندان پهلوي خواهم گفت شاه تا چه اندازه به هنر اسرائيليها و نيروي رسانه‌هاي گروهي آنان در سراسر جهان بويژه در آمريكا باور داشت و تا چه اندازه اين نكته را سرنوشت‌ساز مي‌شناخت... شگفتا كه چنين برداشتي در برابر همبستگي‌ي نيروهاي ستيزه‌جو كه بخشي از آن خود را كنفدراسيون دانشجويي مي‌خواندند، نتوانست پايدار بماند. در ديدار شاه از آلمان و آمريكا، ناتواني‌ي برخي رسانه‌هاي «بله قربان‌گو» چه خودي و چه بيگانه همه آشكار شدند. در رويدادهاي پائيز 1979 ديديم كه دست‌اندركاران رسانه‌هائي كه با ناز و كرشمه و دريافت يادگاري خو كرده بودند، در برابر توفان تند خشونت تاب نياوردند و زود از ميدان‌ به‌در رفتند. شمار روزنامه‌نگاران چاپلوس خودي يا بيگانه‌اي كه در هر ديدار با شاه يا با همراه شدن با وي آزمند‌تر مي‌شدند، فزوني گرفته بود.» (همان، جلد1، ص213)
ثالثاً اين فقط مطبوعات نبودند كه به‌همت اسرائيلي‌ها از طريق دريافت مبالغ كلان، واقعيت‌هاي ايران را وارونه نشان مي‌دادند و اين‌گونه وانمود مي‌ساختند كه محمدرضا پهلوي بسيار استوار و همچنان پرقدرت باقي خواهند ماند، بلكه مقامات غربي نيز به همين طريق به‌نوعي آلوده مي‌شدند و از سفره بذل و بخشش محمدرضا پهلوي از جيب ملت ايران به‌نوعي متنعم مي‌گشتند كه واقعيت‌ها را به كشورهاي خودشان منعكس نمي‌ساختند. بررسي اين‌كه نقش اسرائيلي‌ها در فاسد ساختن حتي مقامات غربي و سيستم غرب به چه ميزان بوده، فرصت مبسوطي‌ طلب مي‌كند كه از حوصله اين مختصر خارج است، اما به‌طور قطع همان روش ترسيمي براي مطبوعات غربي را كم‌ و بيش در اين زمينه نيز دنبال مي‌نمودند. براي نمونه، فسادي مالي يك قرارداد كه همين سفير اسرائيل به روچيلد - بانكدار بزرگ انگليس – ارائه مي‌كند، به‌حدي است كه موجب تعجب و در نهايت عقب‌نشيني اين سرمايه‌دار بزرگ مي‌شود: «غلامرضا نيك‌پي شهردار تهران آن روزها مي‌خواست پروژه «سيتي» را در بخشي از تهران (زمينهاي بهجت‌آباد و عباس‌آباد كه پيش از اين برنامه سربازخانه بودند) پياده كند. سرمايه‌داران بزرگي در ايران و بيرون از ايران به انجام اين كار بزرگ چشم دوخته بودند كه يكي از آنها دستگاه روچيلد آليانس در انگليس بود. دولت اسرائيل از من خواست ديدار آنها را با شاه برنامه‌ريزي كنم... ولي ناگهان روچيلدها پس نشستند. پيشرفتهاي پولي و سازندگي‌هاي همگاني‌ي آنروزها به‌اندازه‌اي شتابزده بود كه كسي باور نمي‌كرد سه يا چهار سال آينده به‌دنبال آن روزها، مردم به خيابانها بريزند. براي به دست آوردن آگاهيهاي تازه از دگرگونيهاي بيرون از برنامه رهسپار لندن شدم. روچيلدها پيرو بازنگريهاي موشكافانه كاردانان بانك، بهره‌هاي درشت پروژه سيتي در ايران را به ‌اندازه‌اي كلان يافتند كه بهتر ديدند خود را در چنان كار غول‌آسايي درگير نكنند. در پايان لرد روچيلد پدر روزي گفت: در خانواده ما چنين رسم است كه از آلودگي به آن دسته از كارهايي كه بهره‌اش از اندازه‌هاي شناخته ‌شده بيرون است، خودداري كنيم... كوشيدم روچيلد را از شيوه‌اي شناخته ‌شده در ايران آگاه كنم كه دارندگان درآمدهاي كلان در كشور با پاره‌اي سازندگيهاي همگاني مانند برپايي‌ي دانشگاهها، بيمارستانها، آموزشگاهها در استانهاي دور افتاده يا گسترش كشاورزي در پهنه كشور و پيشكش آن به ملت، دين خود را ادا مي‌كنند... روچيلد پاسخ داد: همه اين پيشنهادها درست است ولي سود كلان در پيش است نه پيشكشي، بنابراين پيگيري اين كار با روشهاي ما سازگار نيست.» (همان، جلد1، صص7-256)
يادآوري اين نكته ضروري است كه در ازاي هزاران برنامه چپاولگرانه كه تحت نام «قرارداد» بر ملت ايران تحميل مي‌شد، در هيچ گوشه‌اي از ايران، بيمارستاني، دانشگاهي يا يك مجتمع عام‌المنفعه كوچك توسط صهيونيست‌ها ساخته نشد، حتي بسياري از قراردادها كاملاً صوري بود و صرفاً رشوه‌هاي كلان به شركت‌هاي غربي - به ويژه اسرائيلي- پرداخت مي‌شد و پروژه‌اي هرگز به اجرا درنمي‌آمد كه در ادامه به مواردي از آن اشاره خواهد شد.
رابعاً يكي از دلائل غفلت از واقعيت‌ها درگير شدن مقامات سياسي اسرائيلي و آمريكايي شاغل در ايران در فعاليت‌هاي اقتصادي بود. در اين زمينه هم اسرائيلي‌ها بر آمريكايي‌ها پيشي گرفته بودند. اين ديپلمات‌ها بعد از اتمام مأموريتشان عمدتاً ترجيح مي‌دادند در ايران بمانند و به فعاليت‌هاي اقتصادي بپردازند؛ چرا كه در دوران تصدي پست‌هاي سياسي، كامشان از برخي دلالي‌ها شيرين شده بود. يك نمونه آن مئير عزري است كه بعد از شانزده سال پست سفيري اسرائيل در تهران، در ايران مي‌ماند و رسماً به فعاليت اقتصادي مي‌پردازد. نيمرودي - وابسته نظامي اسرائيل- به همين ترتيب. ريچارد هلمز - سفير آمريكا (كه قبلاً رئيس سيا بود)- هم بعد از پايان مأموريتش در تهران، ايران را ترك نمي‌كند و به تجارت مي‌پردازد. آقاي تسفرير در مورد شركت‌هاي متعددي كه وابسته نظامي اسرائيل در ايران تاسيس كرده بود مي‌گويد: «اين شركت (شركت مهندسي شيرين‌سازي آب دريا) يكي از ابتكارات بازرگاني و تجاري مهمي بود كه از سوي «يعكوو نيمرودي» در ايران برپا شده بود. يعكوو پس از آن كه خدمت خود را بعنوان وابسته نظامي سفارت‌مان در ايران به اتمام رساند، ...» (ص212) البته مفاسد اين جماعت منحصر به دخالت در امور اقتصادي نبوده است. محمدرضا پهلوي موقعيتي براي صهيونيست‌ها فراهم آورده بود كه در همه شئون كشور دخالت مي‌كردند. اعتراف رئيس موساد در اين زمينه براي همه فرزندان اين مرز و بوم بسيار درد‌آور است: «افسران ارشد ايراني در پي نزديكي با او (نيمرودي) بودند، به اين اميد كه وي در تماس‌هايش با مقامات بلندپايه ايران پيشنهاد ارتقاء آنها را مطرح نمايد.» (ص77) از آنجا كه درجات سرهنگ به بالا صرفاً توسط محمدرضا پهلوي اعطا مي‌شد، امراي ارتش ايران مي‌بايست انواع و اقسام رشوه‌ها را در اختيار وابسته نظامي اسرائيل قرار مي‌دادند تا وي از شاه ايران برايشان درجه بگيرد. دخالت فردي با شأن و منزلتي در حد يك دلال در بالاترين امور ارتش كشور، يكي از مصاديق فسادي است كه صهيونيست‌ها در ايران رايج ساخته بودند. البته آقاي تسفرير با كمال بي‌شرمي به شمه‌اي از نحوه ارتقا گرفتن امراي ارتش شاهنشاهي اشاره دارد: « زير سر همسر نصيري بلند شده و سروسري با اين و آن پيدا كرده و از جمله با خود شاه «مراوداتي» داشته و حتي شنيدم كه مي‌گفتند با يك يهودي ايراني هم روي هم ريخته بود!»(ص68) اين‌كه افراد پستي چون ارتشبد نصيري چگونه مسير ترقي را طي مي‌كردند، تأمل و مطالعه در لجن زاري را طلب مي‌كند كه صهيونيست‌ها در ابعاد مختلف شكل‌گيري آن نقش محوري داشتند. ازدواج اين افسران عالي‌رتبه (همچون نصيري) با همسران جديد جوان و البته زيبا يا به ذلت كشاندن دخترانشان، دنياي متعفني را در بالاترين سطح كشور رقم زده بود. البته بايد يادآور شد كه نقش صهيونيست‌ها صرفاً به اين‌گونه دلالي‌ها خلاصه نمي‌شد. همه گونه خدمات در جهت ارتقاي موقعيت اسرائيل در ايران به قيمت نابودي همه مباني اقتصادي، سياسي و فرهنگي يك ملت بزرگ مباح شمرده مي شد: «بروي ميز كارم يادداشتي ديدم كه نوشته بود ژنرال فولادي مقام بلندپايه ساواك به صورت بسيار اضطراري مي‌خواهد با من ملاقات كند. تصورم بر اين بود كه او مي‌خواهد مرا از يك خبر بسيار مهم و حياتي پيرامون اوضاع ايران آگاه كند، و لذا سريعاً به ديدار او شتافتم. ولي چه شنيدم! او مي‌خواست به سرعت جورج يهودي را كه دلال ارز بود برايش پيدا كنم و به ملاقاتش بفرستم. «جورج لاوي‌پور»... در گذشته در عمليات امنيتي مهمي به خاطر منافع اسرائيل شركت كرده بود، ولي اكنون عمدتاً به كسب و كار خويش مشغول بود... جورج گفت وقتي به خانه فولادي رسيده كه او تقريباً در حال يك «عمل مخفي» بوده است و سپس يك جعبه بزرگ به دست او داده كه طبقه بالائي آن با سبزيجات و ميوه‌جات پوشانده شده و در زير جعبه‌ها اسكناس‌هائي كه مجموعاً 400 هزار دلار آمريكا بوده قرار داشته است. درخواست «فروتنانه» فولادي از جورج اين بوده كه اين مبلغ را از هر راهي كه خودش مي‌داند به يكي از حساب‌هاي بانكي او در خارج واريز نمايد.»(صص224-223)
بنابراين شغل شريف(!) رئيس موساد در تهران صرفاً اين نبوده است كه به ساواكي‌ها چگونگي سركوب ملت ايران و نفي ابتدايي‌ترين آزادي‌هايشان را آموزش دهد، بلكه انواع خدمات از جمله خارج ساختن ثروت ملي از طريق پروازهاي «العال» كه آن روزها توسط نظاميان اسرائيلي هدايت مي‌شدند (به اعتراف آقاي تسفرير در صفحات 306 و307 ) نيز از ديگر خدماتشان (!) بوده است.
در اوج خيزش مردم ايران عليه ديكتاتوري و سلطه بيگانه و اعتصاب كاركنان هواپيمايي ملي ايران، هواپيمايي اسرائيل به عنوان تنها شركت هواپيمايي به فرودگاه مهر‌آباد تردد داشت و علاوه بر انتقال مقامات عالي‌رتبه موساد و كارشناسان نظامي به تهران براي تدارك سركوب گسترده مردم، در مسير بازگشت، قالي‌هاي نفيس، اشياي عتيقه، ارز و جواهرات به غارت برده شده از ملت ايران را از كشور خارج مي‌ساخت. البته آقاي تسفرير براي اين‌كه عمق فاجعه را روشن نسازد فقط به يك مورد از اين‌گونه خدمات اشاره مي‌كند و در ضمن مدعي است در «جعبه‌ها» صرفاً 400 هزار دلار وجود داشته است. اين نوع پنهانكاري‌هاي ساده‌لوحانه لبخند بر لبان خواننده كتاب مي‌نشاند.
خامساً چگونه است كه وقتي بحث از بي‌اطلاعي واشنگتن از عواقب عملكرد پهلوي‌ها به ميان مي‌آيد ادعاي يك نشريه آمريكايي در زمينه حركت ايران به سوي پيشرفت و عمران، بحق با تعجب منعكس مي‌شود: «مايه حيرت نيز بود كه فصل‌نامه «اكونوميست رويو» هر سال پي‌درپي، تاكيد مي‌كرد كه ايران يكي از باثبات‌ترين كشورهاي جهان است كه به سرعت به سوي پيشرفت و عمران مي‌رود!» (ص174) اما در همين حال رئيس شعبه منطقه‌اي موساد در تهران خود به كرات در اين اثر، ادعايي به مراتب گزافه‌تر را در مورد پيشرفت كشور در دوران پهلوي مطرح مي‌سازد؟: «چه مي‌شد اگر شاه با آهنگ كم شتاب‌تري به روند توسعه و عمران مي‌پرداخت؟»(ص498) براي روشن شدن تناقض‌گويي‌هاي مؤلف در مورد آهنگ پرشتاب توسعه و عمران كه جامعه ايران تاب و تحمل آن را نداشته (!) سخن خود وي در كتاب كفايت مي‌كند. تسفرير كه در ماه‌هاي پاياني حكومت پهلوي مأموريتش را در ايران آغاز مي‌كند مشاهداتش را از تهران اين‌گونه ترسيم مي‌نمايد: «حتي قبل از اينكه نخستين بار به تهران برسم كه اين شهر و پايتخت مدرن... در برخي از نقاط شهر، كودكان در جو‌ي‌ها بازي مي‌كنند و زنان با آب آن رخت مي‌شويند و به نظافت كاسه بشقاب مي‌پردازند. چه نظافتي؟... شمال ثروتمند و مرفه و خيره كننده و جنوب فقير و حقير و پرجمعيت. هر بيننده‌اي حتي در همان نگاه اول مي‌توانست حدس بزند كه اين جمعيت چشم‌گير خشمگين جنوب مي‌تواند خطري بالقوه براي زندگي شمال‌نشين‌ها باشد... اما در آن روزها در ظاهر، همه چيز آرام و بي‌خطر بنظر مي‌رسيد.» (صص4-63) با وجود چنين اعترافاتي در مورد تهران - و نه شهرستان‌ها و روستاها كه70 درصد جمعيت كشور را در خود جاي داده بودند و بسيار وضعيت اسف‌بارتري داشتند (تا جايي كه به اذعان همگان از هيچ‌يك از امكانات اوليه چون آب آشاميدني، برق، گاز، بهداشت حتي حمام، جاده روستايي، آموزش و ... برخوردار نبودند)- نويسنده پا را فراتر نهاده است و ملت ايران را به ناسپاسي و كفران نعمت متهم مي‌كند: «ترديدي نيست كه مطالبي كه كامبيز [يك مقام عالي‌رتبه ساواك] در نامه خود پيرامون تحول و توسعه و پيشرفت ايران به سوي ترقي نوشته بود، منطبق با حقيقت بود، ولي عقل ايجاب مي‌كند كه از مخالف‌ها غافل نشد. شايد اين ضرب‌المثل‌ اسرائيل مصداق داشته باشد كه مي‌گويد از گرسنگي نيست كه مخالفان سر به شورش برمي‌دارند كه از سر سيري است. ملت مي‌تواند به كفران نعمت هم برخيزد.» (ص45) البته در ادامه به اين نكته بيشتر خواهيم پرداخت كه سهم بيگانگاني چون آمريكا، انگليس و اسرائيل از نعمات كشور ايران به چه ميزان بود و در مقابل، فقر و تحقير مورد اشاره آقاي تسفرير چه بخشي از جمعيت كشور را دربر مي‌گرفت.
در نهايت بايد ديد اگر پيش‌بيني آمريكايي‌ها در مورد عمر حكومت پهلوي واقع‌نگرانه نبوده، اسرائيلي‌ها آينده حكومتي دست نشانده و مبتني بر خفقان و ديكتاتوري سياه را چگونه ارزيابي مي‌كردند: «منطق مي‌گفت به هيچ وجه امكان ندارد كه چنين شاه قدرتمندي كه با مشت آهنين حكومت مي‌كند، با آن ساواك كه قادر به انجام هر كاري هست، با آن نظام حكومتي كه پشت ساواك قرار دارد، با آن ارتش عظيم و آن ژنرال‌هائي كه خود را تافته جدا بافته از مردم مي‌دانستند، در برابر مشتي گروه‌هاي چريكي يا روحانيون مبارز، يا در برابر آن نيروهاي ليبرال اوپوزيسيون با آن رفتار تي‌تيش و پرافاده، يك باره فرو ريزد و نشاني از حكومت نماند. نه، منطقي نبود!» (ص105) اين برداشت اسرائيلي‌ها از حكومت پهلوي‌ها كاملاً طبيعي به نظر مي‌رسد؛ زيرا آنها نيز معتقدند كه با سياست مشت آهنين مي‌توانند به حيات نامشروع خود ادامه دهند؛ بنابراين طرفداران اين سياست، فروپاشي حكومت پهلوي را غيرمنطقي مي‌پنداشتند، اما آمريكايي‌ها ضمن احساس خطر نكردن از ديكتاتوري پهلوي در كوتاه مدت، توصيه مي‌كردند براي ماندگاري درازمدت اين حكومت دست نشانده‌، رفرمهاي ظاهري ضروي است. در اين حال اسرائيلي‌ها معتقد بودند با سياست مشت‌ آهنين همه مقاومت‌ها در هم خواهد شكست؛ لذا با واداشتن ساواك به رعايت برخي ظواهر مخالف بودند: «هنوز يك ماه سپري نشده بود كه كارتر سفر شاه را با ديدار رسمي از تهران پاسخ گفت، كه با احترام و رعايت تمامي آداب و رسوم ديپلماتيك توأم بود. در اين سفر بود كه كارتر از شاه قدرداني كرد و گفت:‌ «با توجه به رهبري خردمندانه شاه است كه ايران به جزيره ثبات در اين بخش از جهان كه يكي از ناآرام‌ترين نقاط دنياست، مبدل شده است». ولي بعدها معلوم شد كه كارتر همچنان به قضيه «حقوق بشر» بعنوان يكي از موضوع‌هاي اساسي كه موجب دغدغه خاطر است، توجه دارد و به پيروي از او، ويليام سوليوان سفير آمريكا در تهران نيز از گوشزد كردن اين امر خسته نمي‌شد.»(ص100)
اين موضع انتقادي دربارة آمريكا به دليل تاكيدش بر حفظ ظواهر توسط رژيم پهلوي در حالي است كه آقاي تسفرير خود به سست بودن پايه‌هاي حكومت ديكتاتور دست‌نشانده در تناقض آشكار با مطالب ديگرش اذعان دارد: «گنبد و بارگاه فاسدان در دست بلندپايگان نظام، بستگان خانواده سلطنتي و نزديكان آنها بود. فساد گسترده و خيره‌كننده موجب تعميق تنفر مردم از شخص شاه و حكومت شده بود، هرچند كه به نظر مي‌رسيد خود او از فساد مالي به دور باشد. گفته مي‌شد كه شاهزاده اشرف، خواهر دوقلوي شاه يد طولاني در فساد دارد، نه تنها فساد مالي، بلكه در زمينه‌هاي ديگر نيز او را مظهر فساد تلقي مي‌كردند، حتي ادعا مي‌شد كه وارد پارتي‌هاي شبانه مي‌شد و پسران جوان خوش بر و رو را براي معاشرت و هم بستري برمي‌گزيد و واي بر آن كس كه به اين خواسته پاسخ نمي‌داد و و واي بر همسر يا زن جوان آن مرد اگر صداي مخالفتي بلند مي‌كرد. اين امر در وارد شدن حكومت به سراشيب سقوط كمك كرده بود. نه تنها حكومت پليسي، دستگيري‌ها، دوختن دهان‌ها و شكنجه بازداشتي‌ها، كه فساد اخلاقي كه به نزديكان شاه نسبت داده مي‌شد، بختي براي بقاي حكومت نگذاشته بود.» (ص92) هرچند نويسنده ترجيح داده به فساد مالي شخص محمدرضا پهلوي كه همچون پدرش در مال‌اندوزي ولع سيري ناپذيري داشت اشاره نكند، اما با اين وجود اذعان دارد كه حكومت با مشت ‌آهنين و فساد گسترده مالي و اخلاقي بختي، براي بقاي رژيم باقي نگذاشته بود. اما اگر رئيس شعبه منطقه‌اي موساد در تهران واقعاً به اين امر باور دارد چرا بايد به تاكيد كارتر بر رعايت ظواهر براي رفع اين نگراني يعني سقوط دست نشانده انتقاد نمايد: «ايالات متحده آمريكا بپاخاست و با اغراق بسيار زياد، موضوع حقوق بشر را مطرح كرد. در آن مرحله، افراد بسيار كمي بر اين باور بودند كه گوشزد كردن اين قضيه از سوي آمريكا اقدامي بشدت اغراق‌آميز است. ولي هنوز مدتي از بهمن بزرگي كه بر سر حكومت شاه خراب شد سپري نگرديده بود كه همگان، يا اكثريت، پي بردند كه ايالات متحده در اصرار خود براي وادار كردن شاه به رعايت حقوق بشر و دادن آزادي بيان شديداً جانب اغراق در پيش گرفته بود.» (ص93) براي اين‌كه روشن شود، رعايت حقوق بشر و آزادي مورد تأكيد آقاي كارتر به چه ميزان جدي بود مناسب است كه موضع‌گيري‌هاي رئيس‌جمهور آمريكا را بعد از كشتار مردم بي‌دفاع ايران در راه‌پيمايي‌هايي كه بسيار مسالمت‌آميز صورت مي‌گرفت، مورد مطالعه قرار دهيم. براي نمونه، مناسب است دريابيم كشتار جمعه سياه كه افكار عمومي جهان را تكان داد براساس آنچه آقاي كارتر به عنوان حقوق بشر مطرح مي‌ساخت چگونه ارزيابي شده بود: «جيمي كارتر تلفن كرد، اما در عين حال كه درصدد تشويق و ايجاد دلگرمي در شاه بود، از خاطر نبرد كه به وي يادآور شود كه به سياست آزاد‌سازي فضا و رعايت حقوق بشر ادامه دهد...» (ص161)
به راستي سياست حقوق بشري كه بر اساس آن بعد از جمعه سياه، محمدرضا پهلوي توسط كارتر مورد تشويق قرار مي‌گيرد تا چه حد بايد جدي تلقي شود؟ با اين وجود آقاي تسفرير معتقد است كه كارتر فقط مي‌بايست شاه را به قتل عام تشويق مي‌كرد و هيچ‌گونه اشاره‌اي به تغيير ظواهر حكومت نمي‌نمود. تناقضي كه در همه جاي اين اثر به چشم مي‌خورد موجب تعجب عميق خواننده مي‌شود. اگر همه ملت ايران از محمدرضا پهلوي و حكومتش متنفر بودند علي‌القاعده در كنار كشتارها، مي‌بايست دستكم تغييرات جزئي نيز براي راضي كردن بخشي از مردم ايران صورت مي‌گرفت، اما اين‌كه آقاي تسفرير معتقد است كارتر فقط بايد از كشتار حمايت مي‌كرد و هرگز نمي‌بايست صحبتي از حقوق بشر به ميان مي‌آورد، ميزان اعتقاد جماعت صهيونيست‌ را به «زبان كشتار» روشن مي‌سازد و بس. اين كه صهيونيست‌ها معتقد بودند علي‌رغم تنفر ملت ايران از ديكتاتوري، حكومت پهلوي با قتل عام مي‌توانست استمرار يابد به راستي كه پديده قابل مطالعه‌اي است.
مقوله‌ ديگري كه رئيس ستاد منطقه‌اي موساد در تهران براي پنهان ساختن ناكارآمدي شيوه‌هاي صهيونيستي در حفظ رژيم‌هاي ديكتاتوري وابسته به غرب به آن متوسل مي‌شود، توجه آمريكايي‌ها به اپوزيسيون غربگرا در ماه‌هاي پاياني حكومت پهلوي است. در چارچوب چنين انتقادي اين‌گونه وانمود مي‌شود كه واشنگتن همه توان خود را در حمايت از محمدرضا پهلوي به كار نگرفت و اين امر موجب سقوط وي شد: «در آن روزهاي اوليه ماه نوامبر، ايالات متحده در قبال شاه و با توجه به وضعيتي كه ايجاد شده بود، پيام‌هاي دوگانه مي‌فرستاد و از يكسو از شاه ظاهراً حمايت مي‌كرد اما از سوي ديگر در پي ارتباط با سران اوپوزيسيون بود. اين امر را به خوبي مي‌توان از كتاب خاطرات سفير ايالات متحده در تهران، ويليام سوليوان، و كتاب خاطرات نوشته جيمي كارتر Keeping Faith دريافت.»(ص219)